1
2
3
4
5
.
.
.
130
آنقدر شمردم تا رسیدم !
در تمام ِ این روزها که با تو نجوا داشتم ، منتظر بودم تا برسم به این روز ...
فکر می کنم حالا صدایم را ، حرف هایم را بهتر می فهمی ، حتی بهتر می شنوی .
از همین رو بود که وقتی با تو در میان گذاشتم که نمی دانم باید تو را برای ِ خودم و دلم بخواهم یا باید تو را هم طور ِ دیگری بخواهم ، طور ِ دیگری دوستت داشته باشم ، آن طور آشوب کردی !
در تمام ِ این روزها خیال ِ دیدن ِ رویت ، مویت ، همه و همه دلخوشی م بوده و هست .
این که نگاهم کنی از عمق ِ دلت و ... این ها دلخوشی های ِ این روزهای ِ من بوده و هست .
نوشتم که گم شان نکنم .
نوشتم که بدانی .
همین روزها
با همین دل خوشی ها
با همین خیالات شبانه روزیم
بد جور ، دلم گره خورده به دل ِ مادرانی که سال های ِ سال را با دل خوشی هاشان ، با نَفَس هاشان ، با پاره های ِ تنشان ، طی کردند و آن روز که وقت آن رسیده بود که از جمال و کمال و مو و روی ِ عزیزانشان لذت ببرند ، چه قهرمانانه دل کَندند از عزیزان ِ دلشان ...
و چه صبورانه ، تحمل کردند دیدن چهره ی ِ دلبندشان را در حالی که محاسنش به خون خضاب شده بود ...
* این پراکنده نوشته ها را خودتان یک جوری بهم ربط بدهید .